یاد اون روزهای بهاری بخیر ، پنجره اتاق باز میشد به روی درختان زیبا و شاداب . یادمه هر سال درخت اقاقیا در همان لحظه هایی که گلهای زیبا خوشبویی داشت ، آنچنان مستانه دست در گردن درخت مو می انداخت که گویی مستی بوی گلهایش را از دانه های زرد انگور وام میگیرد . گنجشکان ، مستانه بر روی درختان آنچنان میخواندند که گویی نغمه داوودی. پرده اتاق همراه با باد چه ناز میرقصید ( حرکات موزون !) ...... و آن موقع من شاعر میشدم . اما امروز ، دریغ و افسوس که پنجره گم شده است یا نمیدانم شاید کسی مایل به گشودن او نیست ؟! آخر چیزی دیگر در آن سوی پنجره نیست جز یک درخت نیمه سوخته که روی اش جغدی نشسته ............ !
یاغی منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم